انقلابمان

انقلاب ما ، انفجار نور بود ...

انقلابمان

انقلاب ما ، انفجار نور بود ...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

روزگار اکنون ما رنگی شده ، نه مثل رنگ تو که سرخ بود ، نه اینطور بگویم روزما رنگی رنگی ، رنگین کمان شده . هر کسی هر رنگی دلش میخاهد می شود ، انگار آفتاب پرست شده . زود رنگ ها را می بازند به یکی وفا نمی کنند ، می گویند نمی خواهیم امروزمان مثل دیروزمان باشد ، آخه تازگیا یاد گرفتیم حرفا رو هم مثل قرآن یه جور دیگه بفهمیم . آره این شده حکایت روز گار ما ، اما تو ای شهید می دانم که دلخوری از روزگار اکنون ما از زندگی ما ، از رنگ های ما ، آخر یک جوری شد که مجبور شدیم رنگ سبز علی و رنگ سرخ حسین رو هم بازی بگیریم ...

می دانم آنقدر دلخوری که نمی خواهی بیایی پیش ما ، حتی خابمان ... تو که بودی رنگ ها یکی بود ، بیرنگی؛ انگار مداد رنگی ها نبودند . انگار رنگ ها به تو باخته بودند . انگار رنگ ها شرمنده ی تو بودند ، اما اکنون چه !

رنگ ها فرصت جولان پیدا کرده اند ، این نباشد آن یکی ، سبز نباشد ، آبی بهتر است ...

می دانم از وضع ما از روزگار ما از زندگی ما از رنگ هایمان دلخوری ؛ حق داری ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۰۰
سعید قنبری


فاصله شب تاریک حکومت طاغوت، تا صبح روشن فجر صادق انقلاب،ده روز خدایی بود، شبهایش همه شب قدر، آری ... «دهه فجر»
پس از آن ده روز، سپیده «روشن جمهوری اسلامی‏» دمید.
«کلمه‏الله‏» بر فراز زمان جای گرفت و آن روز بزرگ، یکی دیگراز «ایام الله‏» ماندگار تاریخ شد.
کاخ‏هایی که به قیمت ویرانی کوخ‏ها برپا شده بود، به دست کوخ‏نشینان سقوط کرد و محشری عظیم از اراده مومنان مصمم و مشیت‏تحول آفرین خدا پدید آمد. دیو گریخته بود که فرشته در آمد.
امام، در پیام خدایی‏اش و با دم مسیحایی‏اش در شهیدآباد «بهشت‏زهرا» ، در «صور انقلاب‏» دمید و مردم را در عرصات حق و محشرنهضت، جان بخشید.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۰۳
سعید قنبری

یک گیاه بیابانی را تصور کن. می‌خواهی از ریشه در بیاوری‌اش؛ ولی هر چه سعی می‌کنی، کمتر نتیجه می‌گیری. انگار شرایط سخت و گرم و خشک بیابان، ریشه‌ها را ضخیم‌تر و عمقی‌تر کرده است. ریشه‌ها به هم می‌گویند: گیریم که هوا گرم و خشک است؛ گیریم آسمان با خاک اینجا قهر کرده و باران نمی‌بارد؛ مهم نیست، ما ریشه‌هایمان را آن‌قدر در دل خاک نفوذ می‌دهیم که قطره‌ای آب پیدا کنیم... . و همین کار را هم می‌کنند. ریشه‌ها به مثابه باورها و اعتقادات یک آدمی، عمیق و قدرتمند می‌شوند. این‌طور است که گیاه بیابانی را باید بی‌خیال شوی؛ وگرنه دست‌هایت از تیزی تیغ‌هایش آزرده می‌شوند. ریشه‌ها کاری به کمبود نیروها و امکانات ندارند. آنها تا جایی که می‌شود، نفوذ می‌کنند و نفوذ آنها در دل خاک، گیاه را راسخ‌تر می‌کند. ریشه‌ها، باورِ گیاهند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۲۵
سعید قنبری


می‌دانم، آری می‌دانم؛ آن روز، پنجره‌ها برای آشتی با صبح، نفس تازه کشیدند.
آن روز، خوبی‌ها به صلیب کشیده شده بود و خون از پنجه استعمار چکّه می‌کرد و قفس، تنها جایگاه پرندگان بود؛ چون نغمه آزادی سرداده بودند.
می‌دانم، همان دقایقی که گوش‌ها به ضبط صوت چسبیده بودند، تا نوای باران را که چکه‌چکه می‌کرد و پلیدی‌ها را می‌شست، بشنوند.
چه شوری داشت، چه بلوایی شده بود و چه غوغایی می‌کرد؛ تکاپوی خفته که بیدار شده بود و دستانی که زانوی غم بغل گرفته بودند؛ حالا مشت شده بود.
تندتند ورق بود که بر سینه دیوار می‌چسبید: «آزادی...». و بطری بود که بمب می‌شد و حالا «شاهِ معکوسِ» روی دیوارها، تمام حشمت 2500 ساله را زمین می‌ریخت.
آن روز کودک بود که رهِ مردان خدا می‌پیمود و یک شبه مرد می‌شد؛ مردی که در کوچه پس کوچه‌های شهر، نوک سلاح‌ها در انتظار سینه پر تپشش کمین کرده بود.
پیرزن کنج حلبی‌آباد، دیگر از شاه سخن نمی‌گفت، سراغ از «آقا» می‌گرفت. می‌دانم؛ آری خوب می‌دانم شهدا، کف خیابان نماندند؛ دستانی آنها را بالا برد؛ اصلاً شهدا هیچ‌وقت زمین نمی‌مانند.
و می‌دانم، حالا پس از سی‌سال از آن روزها، سیب معطر آزادی در دست من است، من دانه سیب خواهم کاشت و درختی از نو خواهم رویاند.
آه، من تو را گم نخواهم کرد، «من همان دبستانی‌ای هستم که به من چشم امید بسته بودی.» من تو را گم نخواهم کرد هرگز، هرگز!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۱۹
سعید قنبری