روزگار اکنون ما رنگی شده ، نه مثل رنگ تو که سرخ بود ، نه اینطور بگویم روزما رنگی رنگی ، رنگین کمان شده . هر کسی هر رنگی دلش میخاهد می شود ، انگار آفتاب پرست شده . زود رنگ ها را می بازند به یکی وفا نمی کنند ، می گویند نمی خواهیم امروزمان مثل دیروزمان باشد ، آخه تازگیا یاد گرفتیم حرفا رو هم مثل قرآن یه جور دیگه بفهمیم . آره این شده حکایت روز گار ما ، اما تو ای شهید می دانم که دلخوری از روزگار اکنون ما از زندگی ما ، از رنگ های ما ، آخر یک جوری شد که مجبور شدیم رنگ سبز علی و رنگ سرخ حسین رو هم بازی بگیریم ...
می دانم آنقدر دلخوری که نمی خواهی بیایی پیش ما ، حتی خابمان ... تو که بودی رنگ ها یکی بود ، بیرنگی؛ انگار مداد رنگی ها نبودند . انگار رنگ ها به تو باخته بودند . انگار رنگ ها شرمنده ی تو بودند ، اما اکنون چه !
رنگ ها فرصت جولان پیدا کرده اند ، این نباشد آن یکی ، سبز نباشد ، آبی بهتر است ...
می دانم از وضع ما از روزگار ما از زندگی ما از رنگ هایمان دلخوری ؛ حق داری ...